داستان آموزنده
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

مرد خارکن و موسی

روزي موسي از بياباني عبور مي کرد .خارکني او را ديد و به او گفت : اي پيامبر خدا سال هاي زيادي به اين کار مشغولم و ديگر خسته شده ام ، از خداي خود بخواه که به من کاري بهتر از اين بدهد تا راحتتر روزي خود و خانواده ام ر ا فراهم آورم .موسي به مرد قول داد که از خدا براي آن مرد طلب کمک کند .



وقتي که اين مسئله را به خداوند گفت ، خدا به او فرمود : که اي موسي برو به آن مرد بگو که خارکني از سرش هم زيادي است . موسي در راه بازگشت باز هم آن مرد را ديد .



اول نمي خواست بگويد که خدا به او چه گفته است و بهانه مي آورد که نتوانستم با خدا بحث را مطرح کنم . اما اصرار زياد مرد او را وادار کرد که حقيقت را بگويد . وقتي که حقيقت بر مرد آشکار شد مرد بسيار عصباني شد و گفت : حالا که خدا اين را مي گويد من هم دست از اين کار ميکشم و با خدا هم ديگر کاري ندارم. اين را گفت و رفت .



آن مرد آن روز به خانه رفت و زن حامله ي خود را برداشت تا از آن مکان کوچ کنند و به جاي ديگري بروند شايد در آنجاي ديگر زندگي بهتري داشته باشند .در راه درد زايمان زن او را آزار داد به طوري که انگار زمان زايمان او فرا رسيده بود .مرد با هزار بديختي و بيچارگي کلبه خرابه اي در آن حوالي پيدا کرد تا زنش را به آن جا ببرد و او را زايمان کند.



در کلبه هنگامي که مشغول اين طرف و آن طرف کردن زنش بود ناگهان دستش به چيزي خورد که توجه او را به خود جلب کرد . برگشت و ديد که دستش به گوشه ي خمره اي خورده که در زير خاک مدفون شده است . خمره را در آورد و درگوشه اي گذاشت و زايمان زنش را با موفقيت به پايان برد و در خمره را که باز کرد ديد که خمره پر از سکه هاي طلاست.

سال ها گذشت و آن مرد ديگر با زن و بچه ي خود در شهري در حوالي آن بيابان که مشغول خارکني بود زندگي بسيار مرفه و لذتبخشي را تجربه مي کردند.

روزي موسي از آن شهر مي گذشت که باز هم آن مرد را ديد .تعجب کرد که چرا خدا مي گفت که خارکني از سر آن مرد هم زيادي است پس چگونه او اکنون داراي چنين زندگي مرفه و خوبي است. آن مرد تا موسي را ديد به او گفت : موسي برو و به خداي خود بگو که من ديگر خارکن نيستم و زندگي خوبي دارم و احتياجي هم به او ندارم و از او هم نمي خواهم که براي من راهي بگشايد.

موسي به نزد خدا رفت و از او دليل اين اتفاق را پرسيد . و خداوند پاسخ داد : که اي موسي من اين حرف را زدم تا آن مرد به خودش بيايد و راه خود را بيابد ، وگرنه آن آدمي که من مي شناختم کسي نبود که دست از خارکني بکشد.

داستان دوم

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!


===========================================
توي يه پارک در سيدني استراليا دو مجسمه بودند يک زن و يک مرد. اين دو مجسمه سالهاي سال دقيقا روبه‌روي همديگر با فاصله کمي ايستاده بودند و توي چشماي هم نگاه ميکردند و لبخند ميزدند .
يه روز صبح خيلي زود يه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ايستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌هاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيده‌ايد، من بزرگترين آرزوي شما را که همانا زندگي کردن و زنده بودن مانند انسانهاست براي شما بر آورده ميکنم . شما 30 دقيقه فرصت داريد تا هر کاري که مايل هستيد انجام بدهيد." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي کرد: يک زن و يک مرد .
دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوته‌هايي که در نزديکي اونا بود دويدند در حالي که تعدادي کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صداي خنده‌هاي اون مجسمه‌ها رو ميشنيد لبخندي از روي رضايت ميزد. بوته‌ها آروم حرکت ميکردند و خم و راست ميشدند و صداي شکسته شدن شاخه‌هاي کوچيک به گوش ميرسيد . بعد از 15 دقيقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بيرون اومدند در حاليکه نگاههاشون نشون ميداد کاملا راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن .
فرشته که گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي کرد و از مجسمه‌ها پرسيد:" شما هنوز 15 دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوست نداريد ادامه بدهيد؟" مجسمه مرد با نگاه شيطنت‌آميزي به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" ميخواي يه بار ديگه اين کار رو انجام بديم؟" مجسمه زن با لبخندي جواب داد:" باشه. ولي اين بار تو کبوتر رو نگه دار و من ميرينم روي سرش ."
نکته اخلاقي: بنگريد که تلافي کردن تا چه حد در زندگي اين نوع دو پا اثر گذار است که تا همچنان حرکتي پيش ميروند. پس اي قوم هيچگاه عملي مرتکب نشويد که شخصي را به تلافي بر انگيزاند چرا که ممکن ميباشد که روزي روي سرتان بريند !






:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1125
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
فرهنگ در تاریخ : 1389/12/6/5 - - گفته است :
بنام خدا . زيبا داستاني بود و زيبا وبلاگي بود . موفق باشي به ما سر بزن پسر گلم .


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: